آغاز همیشه معنا دار نیست،این پایان است که معنا می کند راه را،بیراهه را
درباره من
جویبار می شوم بیایی کنارم بنشینی
تماشایت کنم
پلک هم نمی زنم لبخندت را آب نبرد
آنوقت می گویی ته چشمانت موج می زنم
می دوم جلوی آینه بینم موهات چشکلی تاب می خورد
باز تاریک است
انگاری توی خواب گمت کرده باشم
چشم هم بگذارم می آیی!
می بینمت از پشت پنجره رد می شوی
از باغچه نعنا چیدی
عطرش اتاق را خنک کرده
جویبار می شوم دستت را به من بسپاری
میگویی بگذار ببینم هنوز موج می زنم
چشم باز می کنم
نیستی!
توی آینه غرق می شوم.
ادامه...
سلام اول شدم ها ها رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود این عشق آتشین پر از درد بی امید در وادی گناه و جنونم کشانده بود رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم رفتم که نا تمام بمانم در این سرود رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح بیرون فتاده بود یکباره راز ما رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم در لابلای دامن شبرنگ زندگی رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان فارغ شوم کشمکش و جنگ زندگی من از دو چشم روشن و گریان گریختم از خنده های وحشی طوفان گریختم از بستر وصال به آغوش سر هجر آزرده از ملامت وجدان گریختم ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش در دامن سکوت بتلخی گریستم نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
واسه این رفتم بدون خدا حافظی اخه تو که منو دوس نداری؟
ولی من .................خیلی................/
کارت روزانه ندارم مگه فردا بخرم ولی وقتی که من از در مغازه میام همه جا تعطیل است اگه تو کارت روزانه داری واسم شماره هاشو بفرس؟
اخ زدی؟ باشه باز بگو چرا بدون خداحافظی رفتی همش منو میزنی دیگه مگه من چی گفتم ؟
سلام
اول شدم ها ها
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
واسه این رفتم بدون خدا حافظی اخه تو که منو دوس نداری؟
ولی من .................خیلی................/
کارت روزانه ندارم مگه فردا بخرم ولی وقتی که من از در مغازه میام همه جا تعطیل است اگه تو کارت روزانه داری واسم شماره هاشو بفرس؟
اخ زدی؟
باشه باز بگو چرا بدون خداحافظی رفتی
همش منو میزنی دیگه مگه من چی گفتم ؟
بای تا فردا؟
سلام
من اپم بدو بیا
گفتم بیام خبرت کنم